اینجا سرزمین واژه های وارونه است.
جایی که "گنج" "جنگ" می شود!
"درمان" "نامرد"
"قهقهه" "هق هق"!
اما "دزد" همان "دزد" است
"درد" همان "درد" است
"گرگ"همان "گرگ" است!!!
آری:
سرزمین واژه های وارونه،سرزمینی که "من" "نم" زده است
"یار" "رای"عوض کرده است
"راه" گویی"هار" شده است
"روز" به "زور" می گذرد
"اشنا" را جز در "انشا" نمی بینی
و چه "سرد" است "درس" زندگی
اینجاست که "مرگ" برایم "گرم" می شود...
چرا که"درد"همان"درد" است...
با تمام کوچکی ام چیزی در کلبه ی درویشی ام دارم
که تو با آن عظمتت نداری!!
و ان خدایی چون توست که من دارم
تو نداری
چند روز پیش توی یکی از شهر های ایران فکر کنم اردبیل بود برف اومد
می گن وقتی بعد عید نوروز برف میاد یعنی ننه سرما بیدار مونده و با عمو نوروز ازدواج کرده
پس عروسیشون مبارک
یک مسلمان ایرانی در یکی از کشور های اروپایی سگی رو می بینه که داره دختری رو اذیت می کنه میره و سگ رو می کشه
فردای اون روز تو روزنامه ها می نویسن مرد مکزیکی جان دختری را نجات داد مرد میره می گه من مکزیکی نیستم!
فردای اون روز تو روزنامه ها می نویسن مرد آمریکایی جان دختری را نجات داد مرد میره می گه من آمریکایی نیستم!
می گن پس کجایی هستی؟ می گه من ایرانیم.
فردای اون روز تو روزنامه ها می نویسن مسلمان ایرانی جان سگی را گرفت !!!
عادت ندارم درد دلم را ،به همه کس بگویم...
پس خاکش میکنم زیر چهره ی خندانم،
تا همه فکر کنند . . .
نه دردی دارم و نه قلبی
همه چیز را فراموش کن الی خدا
زیرا همه چیز رفتنی ست جز خدا
کودکی به پدرش گفت: «پدر ، دیروز سر چارراه حاجی فیروز را دیدم
بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او
پول بدهند،ولی
پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ، نه به خاطر
اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشم
هایش خیلی
شبیه تو بود
...»
از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چارراه می
دیدند ...
آدمها تا وقتی کوچیکن دوست دارن برای مـادرشون
هدیه بخرن اما خب پول ندارن
وقتی بزرگتر میشن پول هم دارن اما خب وقت ندارن
وقتی هم که پیر میشن پول دارن وقت هم دارن اما دیگه مادر ندارن
هرگز به آدم ها نخند !!
به
سرآستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب ، نخند !
به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی
خری ، نخند !
به
پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند ،
نخند
!
به
دبیری که دست و عینکش گچی ست و یقه ی پیراهنش جمع شده ، نخند !
به
دستان پدرت...
به
جارو کردن مادرت...
به
راننده ی چاق اتوبوس...
به
رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد...
به
راننده ی آژانسی که چرت می زند...
به
پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند...
به
جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند...
به
بازاریابی که نمونه اجناسش را روی میزت می ریزد...
به
پارگی ریز جوراب کسی در مجلسی...
به
پشت و رو بودن چادر پیرزنی در خیابان...
به
زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند کیسه میوه و سبزی...
به
هول شدن همکلاسی ات پای تخته...
به
مردی که در بانک از تو می خواهد برایش برگه ای را پر کنی...
به
اشتباه لفظی بازیگر نمایشی...
نخند ...
نخند
که دنیا ارزشش را ندارد
...
که
هرگز نمی دانی چه دنیای بزرگ و پر دردسری دارند:
آدم
هایی که هر کدام برای خود و خانواده ای، همه چیز و همه کسند.
آدم
هایی که برای زندگی تقلا می کنند...
بار
می برند...
بی
خوابی می کشند...
کهنه
می پوشند...
جار
می زنند...
سرما
و گرما را تحمل می کنند...
و
گاهی خجالت هم می کشند
خیلی
ساده ... نخند دوست من!!!
هرگز
به آدم ها نخند
خدا به این جسارت تو نمی خندد ؛ اخم میکند.
مرد درحال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسرش تکه
سنگی برداشته و بر وری ماشین خط می اندازد . مرد با عصبانیت
دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک
زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود در بیمارستان
کودک به دلیل شکستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .
وقتی کودک پدرخود را دید با چشمانی آکنده از درد از او پرسید : پدر
انگشتان من کی دوباره رشد می کنند ؟
مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید ،
به سمت ماشین خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن
ماشین ... و ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودک ایجاد کرده بود
خورد که نوشته بود :
"دوستت دارم پدر"
ساعت سه نصفه شب بود که صدای تلفن پسری را از خواب بیدار کرد پشت خط مادرش بود.
پسر با عصبانیت گفت : چرا این وقت شب مرا بیدار کردی ؟ مادر گفت : بیست و پنج سال قبل در همین موقع شب تو مرا از خواب بیدار کردی . فقط خواستم بگویم تولدت مبارک . پسر از این که دل مادرش را شکسته بود تا صبح خوابش نبرد . صبح سراغ مادرش رفت . وقتی داخل اتاق شد مادرش را پشت میز تلفن با شمع نیمه سوخته یافت ... ولی مادر دیگر در این دنیا نبود .