مرد درحال تمیز کردن اتومبیل تازه خود بود که متوجه شد پسرش تکه

سنگی برداشته و بر وری ماشین خط می اندازد . مرد با عصبانیت

 دست کودک را گرفت و چندین مرتبه ضربات محکمی بر دستان کودک

 زد بدون اینکه متوجه آچاری که در دستش بود شود در بیمارستان

کودک به دلیل شکستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .

وقتی کودک پدرخود را دید با چشمانی آکنده از درد از او پرسید : پدر

انگشتان من کی دوباره رشد می کنند ؟

مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید ،

به سمت ماشین خود بازگشت و شروع کرد به لگد مال کردن

 ماشین ... و ناگهان چشمش به خراشیدگی که کودک ایجاد کرده بود

 خورد که نوشته بود : 

"دوستت دارم پدر"