پدر...

کودکی به پدرش گفت: «پدر ، دیروز سر چارراه حاجی فیروز را دیدم


بیچاره! چه اداهایی از خودش در می آورد تا مردم به او پول بدهند،ولی 

پدر ، من خیلی از او خوشم آمد ، نه به خاطر

اینکه ادا در می آورد و می رقصید ، به خاطر اینکه چشم هایش خیلی 

شبیه تو بود ...»

از فردا،مردم حاجی فیروز را با عینک دودی سر چارراه می دیدند ...